جان به در بر تا که جانات در بری؛
هستِ ناهستات چرا چون خر بری؟!
آمدی بار دگر تا عشق را پرّی دهی
اینچنین بیعشق، خود عنتر بری!
جان به در بر تا که جانات در بری؛
هستِ ناهستات چرا چون خر بری؟!
آمدی بار دگر تا عشق را پرّی دهی
اینچنین بیعشق، خود عنتر بری!
خلقت عالم به یک نجوای او
هست گشت و این بُوَد یکتای او
یک صدا، تنها یکی و عالمی
گشت پیدا از صدای نای او
جهان در حال پاکسازی خود است.
همچون زمانی که گلوی خود از چرک پاک میکنید.
دردی و بعدش سبک شدنی.
وقایع مقدّر را گریزی نیست.
جز به عشق
که بتْوان وقایع را مقدّر کرد.
عاشقان چنین کنند.
آن ایستادگانِ به عشق.
یک حرف بگویمت ز همرزم، بگوش:
"آن جامهی غم درآر و در بزم بکوش"
پیک از پی پیکِ عشق لاجرعه بنوش
دل را بسپر به یار و لاحَزم: بهوش!
در خالیا بنشسته بود
بیدلهره جانشسته بود
در یار جان را رشته بود
از آدمی دلخسته بود
یارش ندا دادش: چه ای؟
چونی چرا؟ دلخسته ای
گفتاش: خدایا تو بگو
این آدمی، چون گفتگو؟
خندید و گفتش: "سهل گیر؛
راه و رهش از اهل گیر
یاری فرستادم تو را
بی دغدغه، بی ماجرا
خطّ تعالیمش ببین
برخوان و بیبیماش ببین
هر رهرویی کو خوانده او
پیدا به جان دلداده او
هر آدمی را مرهمی
هر عالمی را همدمی
تنها همین راز است و بس
عاشق چو بر ساز است و بس
پیمانه را از یار جو
از یار ما، پربار جو"
گفت و به ناگه نیست شد
گویی جهان بر ایست شد
دلخسته در غوغا شد و
در لامکان پیدا شد و
آن یار جان طالب شد و
بس ماجرا جالب شد و
دیگر بسانِ هر زمان
پیمانهگردانِ جهان
آمد، بگفتا: هیس! و رفت!
این مشک در شد در شگفت!
موسیقی zim – KatilKu
ببینیم و بشنویم در: آپارات | تلگرام | یوتیوب
تا کی نگران این جهانی؟
همواره اسیر تونبانی
لختی بِرَهان خود و پری زن
آنجا که حقت دهد نشانی
زنگار ز جسم و جان زدای و
رو سوی جهانِ آسمانی
آنجا که به بزم ماجراهاست
ساکن شو و بین عزیز جانی
اسرار خدا شنو از آن یار
زان یار زمان و بی زمانی
از بادهی نور و صوت یزدان
لاجرعه بنوش؛ آنچنانی!
آن گاه که مست گشته باشی
از بادهی عشق لامکانی
تکلیف تو را شود هویدا
تکلیف هدایت نهانی
پروندهی مغز را ببندی
دل را سپری به لاجَهانی
در نظم جهانهاست ولی کار
کار تو شود تو را عیانی
تعجیل نکن! شنو حکایت
از مشک ورای کهکشانی