بازی و بازی و عالم این بُوَد
در رهاش طنّازی و چونین بود
هر کسی راه خودش تنها رود
رهنشان آید بخواه و هین بود
سیطرهی دیو و ددان را نبین
روح گواه است دهان را نبین
پشت دوچشمت کلمات حق است
ذات ببین روی جهان را نبین
مُشک
همه جان موسقیّ و نور گشتید
رها از جسم و جاندستور گشتید
شما ای خادمان حضرت دوست
رها از غیر او، مستور گشتید
شمشیرزنی خسته اسباب سفر بسته
در عشق خدامردان بر هر خطری جسته
گاهی پی نیشابور گاهی ره گرگان برد
گاهی اثری، آخر، سر را به گریبان برد
دانست خدامردان اینگونه نباید یافت
جز خدمت و خلقیدن آن راه نشاید یافت
هانجا که بودش بنشست چون نکتهی حق دریافت
تسلیم به ماه او، شمشیر منم برتافت
برخاست سوی کاری، بینامونشان باری
حق راه ببردش تا، یک دهکده، انباری
مشغول به کاری سخت، خوابش ته آن انبار
روبید و زدودش گرد، با میل نه از اجبار
انبار درخشان شد بعد از دو سه روزی چند
شمشیرزن ما نیز، راضی، پرفروزی چند
آمد چو برون زانجا دیدش همه جا زیبا
پیری به سر ره دید گندیده و نازیبا
قدری به تامل شد، ناگه به درون آگه:
"آن پیر ز شیطانان، شمشیر! سرش کوته!"
آن پیر که زیبا بود در ظاهر و عنباطن
شمشیرزن ما دید آن باطن متعافن
مجرا به کفایت بود ای مشک هنر کردی
شمشیرزن ما شد در راه خدامردی
مُشک