شتابانرهرویی آمد به سویم
نهان دوش آمد آخر من چه گویم؟!
گلویش چاک، نایش این نوا داد:
خمش باش و خمش؛ این گفتگویم!
ما صبربهجان و رهروانان
پیمانهکشان! بادسواران!
تسلیموشانید! نه چون ما:
بگذشتهزجان و سربداران!
دید روزی سالکی پرمدّعا
مردمانی دستهاشان بر دعا
تسخر ایشان شدش هر کار او
غافل از خود، وا نهاده جستجو
روزها در آمد و شد، او ندید
اینچنین دریوزگی کامد پدید
در گداییِّ توجّه، سیخ بود
خودفناداده صطبلی میخ بود
تا که روزی بر سر راهی بدید
یک جوانی خوشخرام و موسپید!
چشمهاش همچون دو یاقوت کبود
میدرخشیدند، چونان از وجود
کز درخششهاش سالک لرزه کرد
بر خود آمد، مکث و ناگه توبه کرد
چون به یاد آورد صدها زندگیش
هم به یاد آورد آن آئین و کیش
هیچ صحبت بر زبان جاری نشد
در سکوت آن درسها ساری بشد
آن جوان رفت و به دم سالک چنان
در تحیر؛ آگه از اسرارِ جان
هرچه ماموریتش در این جهان:
یافته آمد، به یک دم از نهان
بس که خوشاقبال و دردانه بُد او
از قدیمیّان بُد او؛ یک رزمجو
جمعِ "دستان بر دعا" را وا نهاد
سوی ماموریّت خود برجهاد
نی پس آن احوالی از او آمد و
نی ز کس اخباری از او آمد و
رفت از انظار و چهره نو بکرد
چون درون-بیرون یکی: پیمانهگرد
...
...
صبر استاد ای جوان بی انتهاست
پر زنی، پرپر زنی، او کز خداست،
مینشیند پات، تا پیدا کنی
اصل جان خود که تا شیدا کنی
تا که فارغ گردی از جهل جهات
راهِ یک یادآوری، حی نی ممات
قدر استاد زمان خویش دان
وانه ونگاری* ورا بر خویش خوان
چون که او را خواستی او پیش توست
نی حکایت نی حدیث او خویش توست
نیمهشب باز آمده مشقی به مشک
خلق ناآرام و او: نه خیس و خشک
*ونگاری = ولنگاری
یک زمزمهی عاشق صد راز نهانپیما
کو یار جهانپیما کز صوت شود شیدا
عمری به تلاش و صبر بر خلق خدانشناس
هر لحظه به کاریم و پیداگر ناپیدا
آن دری را که به اسرار گشود
یک ز بسیار بُد و آنهمه بود
دربهدر در پی در هی نفشار
صبر! آرام! نه این چرخ کبود!
اندازه نزن! بیا و اندازه ببین
از رنگ رها و روح را تازه ببین
از سبز و بنفشِ آدمی خود بتکان
پیمانهزنان بیا و مِیسازه ببین
جان به در بر تا که جانات در بری؛
هستِ ناهستات چرا چون خر بری؟!
آمدی بار دگر تا عشق را پرّی دهی
اینچنین بیعشق، خود عنتر بری!
خلقت عالم به یک نجوای او
هست گشت و این بُوَد یکتای او
یک صدا، تنها یکی و عالمی
گشت پیدا از صدای نای او