صورتکِ بی بها یاور عشّاق بود
مستتر رمزها، سرحد الحاق بود!
زندگی روحها جان و دلش میستود
فارغِ غوغا بُد و وعدهی میثاق بود
مشک
صورتکهایی برِ شهزادگان
بهر پوشانیدن خلق از نهان
هر کدامش حکم پل سوی اله
سلسله پلها به نظم جاوْدان
هر چه ظرف آدمی دریابدش
آن پلِ ظرفش به دم گردد عیان
هر پلی مختصّ هر گنجایشی
خادمان دانند رمزش در جهان
مُشک ساکت بود، مه فرمان بداد:
نشر! این اسرار بر آیندگان