در بند دل و جانی حاشا تویی زندانی!
فارغ شو ز هر بندی در روح، نه شیطانی
این نکته که برگیری: جز حق تو به هجرانی
جانت به خروش آید این گونه به میدانی
نی وصل اساس کار نی صورت انسانی
نی ظاهر و زهدی نو خارج تو ز زهدانی
در عشق به خون گردی تو لایق دربانی
دربان و سگ کویش نی تو که بدین سانی
در کار بباید شد در خدمت یزدانی
شاید که رها گردی از بند دل و جانی