شمشیرزنی خسته اسباب سفر بسته
در عشق خدامردان بر هر خطری جسته
گاهی پی نیشابور گاهی ره گرگان برد
گاهی اثری، آخر، سر را به گریبان برد
دانست خدامردان اینگونه نباید یافت
جز خدمت و خلقیدن آن راه نشاید یافت
هانجا که بودش بنشست چون نکتهی حق دریافت
تسلیم به ماه او، شمشیر منم برتافت
برخاست سوی کاری، بینامونشان باری
حق راه ببردش تا، یک دهکده، انباری
مشغول به کاری سخت، خوابش ته آن انبار
روبید و زدودش گرد، با میل نه از اجبار
انبار درخشان شد بعد از دو سه روزی چند
شمشیرزن ما نیز، راضی، پرفروزی چند
آمد چو برون زانجا دیدش همه جا زیبا
پیری به سر ره دید گندیده و نازیبا
قدری به تامل شد، ناگه به درون آگه:
"آن پیر ز شیطانان، شمشیر! سرش کوته!"
آن پیر که زیبا بود در ظاهر و عنباطن
شمشیرزن ما دید آن باطن متعافن
مجرا به کفایت بود ای مشک هنر کردی
شمشیرزن ما شد در راه خدامردی
مُشک
در پیشگاه ماهش گشتند سربداران
آن حضرتش بفرمود: بهبه چه نازداران
صبر
و قرارشان رفت، آسوده جانشان نیز
تا حق نهادشان باز در زمره تاجداران
نقش او چون دگران در بیرون
بیمثل در روح در وقت درون
همه جا خدمت حق در همه حال
عارفش، ورای این عقل زبون
مُشک
جایی بودش ورای این چرخ کبود
دیدارش، فراتر از گفت و شنود
جز عاشقی و طاعت حق هیچ نبود
دریافت، ارائه، جان مطلب این بود
مُشک
موسیقی بشنویم: روح اپرا Emma Shapplin – Phantom of the Opera
قرنها دل درسها آموخته
از زبان عاشقان سوخته!
هم شنیده هم رمیده تاکنون
آب در هاون همی میکوفته!
ذرهای از رازها بیرون نشد
عاشقش این راز بر جان دوخته
شعلهبازی کن اگر خواهی وصال
در عمل باید همه اندوخته
هرچه گفتند و شنیدیم از ازل
قصهای بود! عاشقش، نفروخته!
عشق حق با جان خریداری شود
مُشک، این رازش به جان آموخته