این جماعت را نشانی تازه شد
ذاتشان پیدا و انسانسازه شد
یک غبار دیگر از دلشان زدود
رشد جمعیشان مَثَل: آغازه شد
در آستانه، ایستاده. چشم به راه تو.
به نظارهی هر فکر و هر عمل تو.
هر جا که باید اشارتی زند.
اگر بشنوی، اگر ببینی، در مسیر مقدّرِ رشد قدم نهادهای.
اگر نشنوی، اتفاق خاصی نمیافتد!
از مسیر مستقیم دور میشوی!
همه چیز سادهتر از آن است که تجزیه و تحلیلش کنی.
رها کن.
مُشک
رهرویی آرام اما پرخروش
روزگاری در لباس میفروش
درسها آموخت در آن زندگی
تا که بگذشتش ز دام مردگی
بعد شد در کسوت شلغمفروش
تجربت فهمید با جان خموش
پس سکوتش شد اجین با جان او
هم سکوتش داد آب و نان او
در تلاطمهای آن نقش جدید
خالقش جز رشد او چیزی ندید
حال وقت آزمون سخت بود
تاجری دیندار و نیکوبخت بود
در تجارت شهره بین مردمان
مال و اموالش به ظاهر در امان
تا که روزی نوبت دردش رسید
باختش چون موعد نردش رسید
غرقه در دنیای پست خندهدار
آزمون بد باخت حق کردش به دار
جمله مال و مکنتش در لحظهای
شد ز دستش گشت او بیچارهای
شکر نعمت، هرچه باشد، واجب است
هرچه داری تو،بدان: او صاحب است
قدر دان و باش تسلیم حضور
تا تو را در دم بپیراید به نور
باز آمد ماجرایی، نقل گشت
مُشک شد حیران رها از عقل گشت
آلبوم کامل Valtari از Sigur Ros