آنجا که نمک به سود ما میگندد
شیخان و عوام:گریه! دل میخندد
عاشق چو غم سود و زیان را خندد
داند که جهان همین و: جان میگردد
آنجا که نمک به سود ما میگندد
شیخان و عوام:گریه! دل میخندد
عاشق چو غم سود و زیان را خندد
داند که جهان همین و: جان میگردد
طوفانِ حوادث را: رقصی زن و دَرش اِفتا
عشّاق چنین باشند: رقصان و بهجانشیدا
هر لعبتِ جانانه، عشّاق چنین آراست:
بی صورت و بی سیما: در کار؛ نهانپیما!
یک زمزمهی عاشق صد راز نهانپیما
کو یار جهانپیما کز صوت شود شیدا
عمری به تلاش و صبر بر خلق خدانشناس
هر لحظه به کاریم و پیداگر ناپیدا
هر ساعت زندگی به شکلی
در ساحت روح بین چه شکلی
رقّاص جهان دون وَ یا روح؟
احسنت! به جاستی! بهشکلی!
این عقل پر از صدایِ جز یار!
این قلب همه نواش و در نار
پیموده رهِ به عقل، بسیار
تا یافته راه دل؛ چه خونبار!
شعلهی جان من تویی شاه نهان من تویی
هنر تویی عشق تویی شمس زمان من تویی
نه از منی هم از منی بی "من و منمنم" تویی
شکر کنم به بودنت هستِ جهان من تویی
صورتکِ بی بها یاور عشّاق بود
مستتر رمزها، سرحد الحاق بود!
زندگی روحها جان و دلش میستود
فارغِ غوغا بُد و وعدهی میثاق بود
جمعی به تماشا که خدا کو
خاموش و نظرکنانم آن سو
یک قطره اگر ز جام ریزد
آتش زند این عوامِ پررو
رو مَرد! کمی شناس خود را
خورشید زند همیشه سوسو
از غفلت و جهل گر بکاهی
نور آیدت از جهانفراسو
جان داده و قطره نوش کردیم
رو جام بیاب و حرف کم گو
گر مشک تو جان به دست بردی
شمشیر بران؛ مباش ترسو
آن دری را که به اسرار گشود
یک ز بسیار بُد و آنهمه بود
دربهدر در پی در هی نفشار
صبر! آرام! نه این چرخ کبود!
اندازه نزن! بیا و اندازه ببین
از رنگ رها و روح را تازه ببین
از سبز و بنفشِ آدمی خود بتکان
پیمانهزنان بیا و مِیسازه ببین
"یک یار" به هر دوران: صورتگرِ زیبایی
آن یار بیاب ای جان، آن یاور بیجایی
هر راز شنو کمکم، از عشق، به شیدایی
اکنون به سرا بازآ، بیپرده، به رسوایی
جان به در بر تا که جانات در بری؛
هستِ ناهستات چرا چون خر بری؟!
آمدی بار دگر تا عشق را پرّی دهی
اینچنین بیعشق، خود عنتر بری!
خلقت عالم به یک نجوای او
هست گشت و این بُوَد یکتای او
یک صدا، تنها یکی و عالمی
گشت پیدا از صدای نای او