آیینه در آیینه تو رقصان شدی
ناگه برون از وهم و از خلقان شدی
تازه بدیدی مرتبت آن روحهای بیطرف
حالا درون ماجرا فارغ ز این و آن شدی
نقاشی از جیک بادلی | Jake Baddeley
موسیقی بیکلام Groundfold -The Art Of Letting Go
این غزل پیشکش حضور اوست
هرکه بی نورش: همی بیراههجوست
جمله اَعمال عوالم شاهد است
او نه کینهجو نه حتی صلحجوست!
این جهان برساخته از صوت او
پس بدان: خالق اسرار مگوست
سخت گشتند به افشای رموز
چه شود؟! فاش هرآنکه رزمجوست
جمله اسرار به کس فاش نشد
هرکه مدعی، بدان: اندرزگوست!
پند و اندرز خران، جانها نسوخت
هر سکوتی، مزد: ماه رازگوست
خدمت بیمزد و منت پای دوست
نیک دان آن خصلتِ آزادهخوست
هر نمایش، حلقهبازی، یاوه است
عاشقش داند که آن کس یاوهگوست
باز مُشکِ ما برآمد در حضور
هرکه دردش، پس هماو پیمانهجوست
پیوسته به هر کجا، کتابت
صوتش به دلیری و نجابت
هر یک به زبان درک خود، کرد
نشر سخن حقش اجابت
بازیگر نقش خود فارغ ز هر اقلیمست
آن نقش محوّل نیز پیمانهی تسلیمست
میچرخد و میرقصد در هرچه شهش فرمود
آن عاشق دُردیکش در وادی تعلیمست
مُشک
در میان رزمها تو آگهی
گر نباشی بهتر آنکه وانهی
هرچه تو هوشیارتر پُردَردتر
با توکل بر خدایاش،بَرجَهی
مُشک