عشق را بازیچهی پندار نیست
وصف حال عاشقان جز نار نیست
صورتان: خندان، دلان بر هیزم و
هیچ صحبت! جز صفای یار نیست
موسیقی بشنویم: ترانه زیبای یونانی
Nikos Vertis - An Eisai Ena Asteri
عشق را بازیچهی پندار نیست
وصف حال عاشقان جز نار نیست
صورتان: خندان، دلان بر هیزم و
هیچ صحبت! جز صفای یار نیست
موسیقی بشنویم: ترانه زیبای یونانی
Nikos Vertis - An Eisai Ena Asteri
جهان در حال پاکسازی خود است.
همچون زمانی که گلوی خود از چرک پاک میکنید.
دردی و بعدش سبک شدنی.
وقایع مقدّر را گریزی نیست.
جز به عشق
که بتْوان وقایع را مقدّر کرد.
عاشقان چنین کنند.
آن ایستادگانِ به عشق.
ز هر آن مدّعی، تو دوری کن
رخت بربند و سوی نوری کن
که ره عاشقان جز این نبُوَد
ره مردان فقط همین نبُوَد!
چو فدا هرچه بودتت کردی
همه لطفی به خدمتت کردی
هر چه داری بدان که او داده
جمله عالم ز صوت او زاده
جمله عشّاق ره به خدمت او
تا که شامل شوند رحمت او
هر چه خدمت به راه او کردی
کم کمک خود بسان قو کردی
پر زدی ماه در میان دیدی!
از ورای بود و نبودها عیان دیدی
چو عقاب گشتی و تو برگشتی
همه خدمت به پا و سر گشتی
قلب تو جز برای عشقش نیست
حال فرق عقاب و قو در چیست؟
قو به شوقش همیشه در پرواز
نه عقابسان رها و در آواز
که عقاب از برای خدمت دوست
وارهید ز خود که عالم از اوست
قبلِ هر نَفَسی شُکر او میکرد
هر نَفَس نه فقط از گلو میکرد
قلب او نتپید جز برای حضور
زین سبب حق بداد رمز عبور
تازه او برسید اوّل راه
مُشک! بس! سخن کوتاه!
ای عاشقان دردی مراست، خندد ز درمانِ طبیب!
کز هرچه بر خود میتنم، جز یار کس نَبوَد حبیب
هم جان از او، هم نان از او، هم خدمتِ جانان از او
در آینه، خود شخم زن، تا باشدت نازش نصیب
بازیگر نقش خود فارغ ز هر اقلیمست
آن نقش محوّل نیز پیمانهی تسلیمست
میچرخد و میرقصد در هرچه شهش فرمود
آن عاشق دُردیکش در وادی تعلیمست
مُشک
عاشق ز نوا زیر و زبر شد
جانانه به راهِ پرخطر شد
خرسند ز درد و آتش راه
مستانه ز راه عقل در شد
مُشک
قرنها دل درسها آموخته
از زبان عاشقان سوخته!
هم شنیده هم رمیده تاکنون
آب در هاون همی میکوفته!
ذرهای از رازها بیرون نشد
عاشقش این راز بر جان دوخته
شعلهبازی کن اگر خواهی وصال
در عمل باید همه اندوخته
هرچه گفتند و شنیدیم از ازل
قصهای بود! عاشقش، نفروخته!
عشق حق با جان خریداری شود
مُشک، این رازش به جان آموخته
در بزم عاشقان، آتش نوا نبود
بر هر که مبتلا، آتش دوا نبود
آتش بهانهای بر درک عشق او
ورنه بدان همی، آن جز هوا نبود
مُشک