حال آمد باز گاه اتّصال
عاشقی مست و خراب آن وصال
جرعهها لاینقطع سرریز شد
جامهها آتش زد آن نیکوخصال
بیخودی بود و عوالم غرق نور
در وصالی نو نوایی بیمثال
اشکهایش جاری از شوق حضور
قلب: بریان، عقل: حیرانِ جمال
قلب جزغاله نهادش بر دو دست
پیشکش بر آن نوای متّعال
گفت جانا خامیام بر عشق بخش
شعلهای پرسوزتر، اکنون و حال
ماه لبخندی به لب نجوا بداد
پیشتر آی و نکن تو قیل و قال
مُشک رفت و سوز و سازی نو بدید
گشت خاموش آن نگنجد این مقال
موسیقی Clint Mansell - Tree of Life
یک شبی باز آمدش آن ماهرو
برد جاناش از برای گفت و گو
چشمها را بسته با جانش بدید
این چنین از عالم امکان جهید
کودکی شد پرشرار و بیقرار
رفت با ماهاش ورای این دیار
صحنهها دید و گذشت قرنها
حکم این بودش: سکوتت ابتدا!
ساکت و مست و خرامان میجهید
آن حکایتها به گوش جان خرید
گرچه در فهم آمد و ایجاد و خیز
آن حقایق مستتر رو کرد و نیز
در عدم راه حقش خلوت بیافت
در وصال عشق او دیگر نتافت
شعلهای شد خرمن آدم درید
هرچه مغز و پغز را دیگر ندید
رفت و دید آن شعلههای سینهسوز
هرچه آتش دید بر جان کرد دوز
صحبتی شد رقص و حالی جاودان
از ازل یادش همه در لامکان
رفت در خلق عوالمهای دور
چون گذشته سینهچاک و در عبور
مُشک را حالی خوش آمد زین کلام
به گاهی که آمد یک از صد هزار
بزد آتشی ناگهان کارزار
چو خلقی به آتش تماما بسوخت
ز خاکسترش عاشقی برشکوفت
که آتش به هر عصر از دیرباز
به بیرون مخرّب، درون عشقساز
هر آنجا به حق شعلهاش برکشید
یکی مشتعلعاشقی قد کشید
هر آن روح عشقش به حق فهم کرد
همان شعله دورش ز هر وهم کرد
نگه داشتند عاشقان تش به جان
به خلق و به تسلیم، با هر بیان
که جز آفریدن چطور عاشق است؟
به خدمت فقط آتشاش لایق است
بلی! سخت بودست و هست این وصال
هزاران یکی ماند در راه آن متّعال
همین هست و بوده ازل تا ابد:
عروج و سقوط هر آن در جسد
مگر عاشقی جانسپار و خموش
که صوت حقش دم به دم کرد نوش
هر این مشک مجرا بشد تاکنون
نفهمید مجرا شدن هست چون
رهی سخت و طولانی و دردناک
که یک روح آید برون از مغاک
مُشک
موسیقی کلاسیک Come ye sons of art (Henry Purcell)
هرکه در رقص آمد و گردید نور
نی که بینقص ابتدا و بیغرور
بارها خوردش زمین و گریه کرد
کور و کر بود و نه بر حق تکیه کرد
نمنمک درکش که والاتر برفت
تازه فهمیدش که بالاتر نرفت
فهم کردش که کلید راه حق
پیروی از حرفهای ماه حق
چون کمر بستش به الهامات او
لحظه لحظه یافت پیغامات او
عقل خوشگلپوش زیباروی را
آتشی زد تازه دیدش روی را
جمله عشّاق خدا تبریک گو:
آفرین حالاست وقت های و هو
حال بیرون آمدی از کام عقل
نی ولی غافل نشو از دام عقل
تو کنون دیدی که ذات عقل چیست
پس بدان آنجا بساط و نقل چیست
غرقه در شوق و وصال حق شد او
عاشقی شد سرسپرده رزمجو
قرنها در خدمت حق کار کرد
ناگهان در لحظهای خود خوار کرد
منمنمگویان به هر کویی بشد:
من یکی واصل نه هر قویی بشد!
همچو من در لامکان در گفتگو
نیست با حق، تو نرو در جستجو
او مرا بالای هر روحی بدید
من ورای هرچه ماهم آفرید
مختصر: مه خشتک او چاک کرد!
نام آن عنتر ز گردون پاک کرد
در سقوطی سهمگین در سال نو
آمدش حاضر به امکان حال نو
در فراموشی از آن گندی که زد
زندگی نو کرد بس دردی که زد
دست و پا معلول، ناقص عقلکی
کلّهم تعطیل، همچون دلقکی
زندگیها رفت و آمد بعد از آن
تا بفهمید او بُدهست از خادمان
ماجرای وصل او از سر گرفت
صبر و تسلیم و تواضع برگرفت
در ره آن چشمهسار عقلساب
بس رشادتها بگردید او شهاب
ره به سوی وادی شاه نهان
تاخت او افتاده و بیگفتمان
هر چه هست و شد میان ماه و او
کس نداند، مُشک، آن دیگر نجو
ز خوشیها بگذشتم به قمار عاشقانه
ز تن و ز جان گسستم به هزار تازیانه
منِ خود به دار کردم که ندای یار آمد:
مرحبا! حال رسیدی به وصال جاودانه
مُشک
موسیقی بشنویم: گیتارنوازی و خوانندگی آرتور مسچیان
قرنها دل درسها آموخته
از زبان عاشقان سوخته!
هم شنیده هم رمیده تاکنون
آب در هاون همی میکوفته!
ذرهای از رازها بیرون نشد
عاشقش این راز بر جان دوخته
شعلهبازی کن اگر خواهی وصال
در عمل باید همه اندوخته
هرچه گفتند و شنیدیم از ازل
قصهای بود! عاشقش، نفروخته!
عشق حق با جان خریداری شود
مُشک، این رازش به جان آموخته