جان به در بر تا که جانات در بری؛
هستِ ناهستات چرا چون خر بری؟!
آمدی بار دگر تا عشق را پرّی دهی
اینچنین بیعشق، خود عنتر بری!
نی باده خوریم و نی ز جامیم همه مست
احسنت! تو و فقط تو! پروازت هست؟
باش آنجا که بدان خوشی! همان چاه توراست
عمری به هزار بازآیی و کنون تو سرمست
در روح به پرواز و در خویش به آوازی
در وادی جانپیما با عشق نهانسازی
سوز دل هر عاشق مرهم نتوان سازی
هر ناز و نوازش را پرونده دراندازی
از وصف دل عشّاق عالم نه خبر بوده
میدانشَهِ عیّار و کاتب به همه رازی
هر سرِّ نهان گفت او در وقت ادا کردی
هر سالک شوریده دیدهست که طنّازی
هر راز کلیدی بر قفل دل مشتاقان
آن را که دلی روشن داند که نه غمّازی
تو کارِ خودت میکن فارغ ز برونهستی
آهسته و پیوسته، در وقتِ جهانسازی
در هستی و ناهستی کارت سخن ما بود
زین روی بَرِ جانان عمریست سرافرازی
مُشک (تلگرام - اینستاگرام)
موسیقی Elena /Yerevan/ Como Siento Yo
لحظهای ناگه دلش تیری کشید
در میان خویشتن نجوا شنید
چشمهایش بست و چشم دل گشود
پر زد و در روح اوضاع را بدید
رفت در اعماق جان تا نوش کرد
آن صدایی کز مهاش آمد پدید
بیدل و بیتاب گشت و بیقرار
تا فرود آمد در آن صوت سپید
حال در وجد آمد و حالی قریب
سهمگینبادی که در جانش وزید
لحظهای مبهوت از آن صوت عظیم
سرخوش آنگاه و ورای جان پرید
دید یارانی به پرواز و عبور
هر دمی نو شد به آنی برجهید
خدمتی نو ظرف نویی فهم کرد
در جهانها رفت و از عالم برید
بازگشت آنگه به اینجا پیش مشک
موسیقی فیلم - The Game Begins
گفت: نامیرایی مردان حق
بعد مردنها، تولدها بحق
نی چو مردم گیربند عقل دلق
دائما جان اسپرند، عینا چو خلق!
غرقه در موسیقی و انوار حق
بی خود از خود ساقی و ابزار حق
تک به تک از خالقان جمله نهان
در تعهّد، رازدار و سختجان
کو به کو رفتند و چون دریا شدند
عشقافشان خادم رویا شدند
در درون انجام فرمانهای دوست
در برون هم امر و اجراهای اوست
از سنن، آداب و هر عن کندهاند
هر چه خلق عاشق، به دور افکندهاند
نازنین! گر طالب عشق حقی
تَرک! قالبهای گلنوش و تقی
هر چه آئینها قویتر، خرتری!
وانه این اسباب، ورنه آخری!
تا به کی در آی و شد در این جهان؟
پر بزن! پرواز! نه؟! باشد! بمان!
هر چه این شیرینبیان فریاد کرد
نی برای خلق، ماهاش شاد کرد
مُشک طنّازی برای ما نمود
آتشش افزود در کشف و شهود
موسیقی کلاسیک An Artist's Life
بشنویم در: آپارات - تلگرام
ز هر آن مدّعی، تو دوری کن
رخت بربند و سوی نوری کن
که ره عاشقان جز این نبُوَد
ره مردان فقط همین نبُوَد!
چو فدا هرچه بودتت کردی
همه لطفی به خدمتت کردی
هر چه داری بدان که او داده
جمله عالم ز صوت او زاده
جمله عشّاق ره به خدمت او
تا که شامل شوند رحمت او
هر چه خدمت به راه او کردی
کم کمک خود بسان قو کردی
پر زدی ماه در میان دیدی!
از ورای بود و نبودها عیان دیدی
چو عقاب گشتی و تو برگشتی
همه خدمت به پا و سر گشتی
قلب تو جز برای عشقش نیست
حال فرق عقاب و قو در چیست؟
قو به شوقش همیشه در پرواز
نه عقابسان رها و در آواز
که عقاب از برای خدمت دوست
وارهید ز خود که عالم از اوست
قبلِ هر نَفَسی شُکر او میکرد
هر نَفَس نه فقط از گلو میکرد
قلب او نتپید جز برای حضور
زین سبب حق بداد رمز عبور
تازه او برسید اوّل راه
مُشک! بس! سخن کوتاه!