هرکه در رقص آمد و گردید نور
نی که بینقص ابتدا و بیغرور
بارها خوردش زمین و گریه کرد
کور و کر بود و نه بر حق تکیه کرد
نمنمک درکش که والاتر برفت
تازه فهمیدش که بالاتر نرفت
فهم کردش که کلید راه حق
پیروی از حرفهای ماه حق
چون کمر بستش به الهامات او
لحظه لحظه یافت پیغامات او
عقل خوشگلپوش زیباروی را
آتشی زد تازه دیدش روی را
جمله عشّاق خدا تبریک گو:
آفرین حالاست وقت های و هو
حال بیرون آمدی از کام عقل
نی ولی غافل نشو از دام عقل
تو کنون دیدی که ذات عقل چیست
پس بدان آنجا بساط و نقل چیست
غرقه در شوق و وصال حق شد او
عاشقی شد سرسپرده رزمجو
قرنها در خدمت حق کار کرد
ناگهان در لحظهای خود خوار کرد
منمنمگویان به هر کویی بشد:
من یکی واصل نه هر قویی بشد!
همچو من در لامکان در گفتگو
نیست با حق، تو نرو در جستجو
او مرا بالای هر روحی بدید
من ورای هرچه ماهم آفرید
مختصر: مه خشتک او چاک کرد!
نام آن عنتر ز گردون پاک کرد
در سقوطی سهمگین در سال نو
آمدش حاضر به امکان حال نو
در فراموشی از آن گندی که زد
زندگی نو کرد بس دردی که زد
دست و پا معلول، ناقص عقلکی
کلّهم تعطیل، همچون دلقکی
زندگیها رفت و آمد بعد از آن
تا بفهمید او بُدهست از خادمان
ماجرای وصل او از سر گرفت
صبر و تسلیم و تواضع برگرفت
در ره آن چشمهسار عقلساب
بس رشادتها بگردید او شهاب
ره به سوی وادی شاه نهان
تاخت او افتاده و بیگفتمان
هر چه هست و شد میان ماه و او
کس نداند، مُشک، آن دیگر نجو
ز سوز ساز او اندک کسانی
فنا کردند جان در لامکانی
شنیدند آن نوای حضرت دوست
که ناید در کلامی و لسانی
همه خاموش از آن هدیهی مُهر
که آن زیبا بزد بر هر دهانی
دل و جان خموشان در تلاطم
چو یادآور شد آن ماه نهانی:
که اینک وقت طنّازی به سر شد
که میدانید از دیرین زمانی
کنون هنگام رزم است و دلیری
سپر، شمشیر، (باقی نیز دانی!)
بساط زاهد عارفنما را
بدرّانید در دم هر جهانی
که هرکس ادعای زهد دارد
هم او دارد ز تاریکی نشانی
شیاطین پیش اینان طفلکانند!
که شیطان بیریا بَد، نه نهانی
لباس زهدشان از تن درآرید
هویدا ذات پست لنترانی
به اندازه روایت شد در این شعر
خموش ای مُشک، حمّال معانی
موسیقی میکس اوریجینال Rapossa – Wind of Freedom
در آستانه، ایستاده. چشم به راه تو.
به نظارهی هر فکر و هر عمل تو.
هر جا که باید اشارتی زند.
اگر بشنوی، اگر ببینی، در مسیر مقدّرِ رشد قدم نهادهای.
اگر نشنوی، اتفاق خاصی نمیافتد!
از مسیر مستقیم دور میشوی!
همه چیز سادهتر از آن است که تجزیه و تحلیلش کنی.
رها کن.
مُشک
این غزل پیشکش حضور اوست
هرکه بی نورش: همی بیراههجوست
جمله اَعمال عوالم شاهد است
او نه کینهجو نه حتی صلحجوست!
این جهان برساخته از صوت او
پس بدان: خالق اسرار مگوست
سخت گشتند به افشای رموز
چه شود؟! فاش هرآنکه رزمجوست
جمله اسرار به کس فاش نشد
هرکه مدعی، بدان: اندرزگوست!
پند و اندرز خران، جانها نسوخت
هر سکوتی، مزد: ماه رازگوست
خدمت بیمزد و منت پای دوست
نیک دان آن خصلتِ آزادهخوست
هر نمایش، حلقهبازی، یاوه است
عاشقش داند که آن کس یاوهگوست
باز مُشکِ ما برآمد در حضور
هرکه دردش، پس هماو پیمانهجوست
چه به عقل پوچ نازی؟
خبرت، خراب سازی
ره دل اساس کار است
که جز آن نبود رازی
هر مصیبتی ز عقل است
تو کنون به احترازی!
گوش عقل هرزه بِکِّش
مرحبا، تو نردبازی
بفرستش به چراگاه
تا کمی تو دل ببازی
سفت کن قلّاده حالا
چه نسیم روحنوازی!
مُشک، عقلت کف دستت
زین سبب قماربازی
عاشقی؟ فارغ ز عقلی؟
این چنین تو یکّهتازی
نقاشی از گالینا پالوز | Galina Poloz Painting
موسیقی بی کلام فیلم Max Richter – Finale