صحبت عشق و عاشقی در نهان
مرد ره هر که بود آمد میان
سلسلهی بتان مردمفریب
بسته شد آنجا و حکایت عیان:
هین ره عشق را غنیمت بدان
نی ره انتقام باشد، نه جان!
صحبت بین عاشقان، دیگر است
حیف نه کس تحملاش ار بیان
آن شه ما به رقص و آواز گفت
گوشهای از آن، دگرت چیست هان؟
هر که قیام را جوابی شنید،
رفت و سکوت را بشد پشتبان
محضر حق ورای خیر و شر است
عالم لامکان: نه بر هر کسان
هر چه که آزمودنی هست دان
طی کند هر روح به وقت و فسان
صحبت با یار به آخر که شد
گفت: برو مُشک بگو مردمان
موسیقی تریپ هاپ Aleos - Nocturnal
یک شبی باز آمدش آن ماهرو
برد جاناش از برای گفت و گو
چشمها را بسته با جانش بدید
این چنین از عالم امکان جهید
کودکی شد پرشرار و بیقرار
رفت با ماهاش ورای این دیار
صحنهها دید و گذشت قرنها
حکم این بودش: سکوتت ابتدا!
ساکت و مست و خرامان میجهید
آن حکایتها به گوش جان خرید
گرچه در فهم آمد و ایجاد و خیز
آن حقایق مستتر رو کرد و نیز
در عدم راه حقش خلوت بیافت
در وصال عشق او دیگر نتافت
شعلهای شد خرمن آدم درید
هرچه مغز و پغز را دیگر ندید
رفت و دید آن شعلههای سینهسوز
هرچه آتش دید بر جان کرد دوز
صحبتی شد رقص و حالی جاودان
از ازل یادش همه در لامکان
رفت در خلق عوالمهای دور
چون گذشته سینهچاک و در عبور
مُشک را حالی خوش آمد زین کلام
هرکه در رقص آمد و گردید نور
نی که بینقص ابتدا و بیغرور
بارها خوردش زمین و گریه کرد
کور و کر بود و نه بر حق تکیه کرد
نمنمک درکش که والاتر برفت
تازه فهمیدش که بالاتر نرفت
فهم کردش که کلید راه حق
پیروی از حرفهای ماه حق
چون کمر بستش به الهامات او
لحظه لحظه یافت پیغامات او
عقل خوشگلپوش زیباروی را
آتشی زد تازه دیدش روی را
جمله عشّاق خدا تبریک گو:
آفرین حالاست وقت های و هو
حال بیرون آمدی از کام عقل
نی ولی غافل نشو از دام عقل
تو کنون دیدی که ذات عقل چیست
پس بدان آنجا بساط و نقل چیست
غرقه در شوق و وصال حق شد او
عاشقی شد سرسپرده رزمجو
قرنها در خدمت حق کار کرد
ناگهان در لحظهای خود خوار کرد
منمنمگویان به هر کویی بشد:
من یکی واصل نه هر قویی بشد!
همچو من در لامکان در گفتگو
نیست با حق، تو نرو در جستجو
او مرا بالای هر روحی بدید
من ورای هرچه ماهم آفرید
مختصر: مه خشتک او چاک کرد!
نام آن عنتر ز گردون پاک کرد
در سقوطی سهمگین در سال نو
آمدش حاضر به امکان حال نو
در فراموشی از آن گندی که زد
زندگی نو کرد بس دردی که زد
دست و پا معلول، ناقص عقلکی
کلّهم تعطیل، همچون دلقکی
زندگیها رفت و آمد بعد از آن
تا بفهمید او بُدهست از خادمان
ماجرای وصل او از سر گرفت
صبر و تسلیم و تواضع برگرفت
در ره آن چشمهسار عقلساب
بس رشادتها بگردید او شهاب
ره به سوی وادی شاه نهان
تاخت او افتاده و بیگفتمان
هر چه هست و شد میان ماه و او
کس نداند، مُشک، آن دیگر نجو
ز سوز ساز او اندک کسانی
فنا کردند جان در لامکانی
شنیدند آن نوای حضرت دوست
که ناید در کلامی و لسانی
همه خاموش از آن هدیهی مُهر
که آن زیبا بزد بر هر دهانی
دل و جان خموشان در تلاطم
چو یادآور شد آن ماه نهانی:
که اینک وقت طنّازی به سر شد
که میدانید از دیرین زمانی
کنون هنگام رزم است و دلیری
سپر، شمشیر، (باقی نیز دانی!)
بساط زاهد عارفنما را
بدرّانید در دم هر جهانی
که هرکس ادعای زهد دارد
هم او دارد ز تاریکی نشانی
شیاطین پیش اینان طفلکانند!
که شیطان بیریا بَد، نه نهانی
لباس زهدشان از تن درآرید
هویدا ذات پست لنترانی
به اندازه روایت شد در این شعر
خموش ای مُشک، حمّال معانی
موسیقی میکس اوریجینال Rapossa – Wind of Freedom
عاشقان را لامکان دیدار شد
جملگی را عشق حق در کار شد
عشق بود و وادی سرگشتگی
یکبهیکشان در دمی بر دار شد
محشری، خون، ریسمانی، آتشی
عاشقش بر خدمتاش دیندار شد
بر لب تیغ ار که او رقصی کند
این بهاش، از عقل و تن بیدار شد
باز گویم وصف حال خادمان
هیس ای مشک عالمی هوشیار شد