متون و اشعار مشک

متون و اشعار مشک

انتشار مطالب با ذکر منبع، آزاد است.

طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مثنوی» ثبت شده است

 

دید روزی سالکی پرمدّعا

مردمانی دست‌هاشان بر دعا

 

تسخر ایشان شدش هر کار او

غافل از خود، وا نهاده جستجو

 

روزها در آمد و شد، او ندید

اینچنین دریوزگی کامد پدید

 

در گداییِّ توجّه، سیخ بود

خودفناداده صطبلی میخ بود

 

تا که روزی بر سر راهی بدید

یک جوانی خوش‌خرام و موسپید!

 

چشمهاش همچون دو یاقوت کبود

می‌درخشیدند، چونان از وجود

 

کز درخشش‌هاش سالک لرزه کرد

بر خود آمد، مکث و ناگه توبه کرد

 

چون به یاد آورد صدها زندگیش

هم به یاد آورد آن آئین و کیش

 

هیچ صحبت بر زبان جاری نشد

در سکوت آن درسها ساری بشد

 

آن جوان رفت و به دم سالک چنان

در تحیر؛ آگه از اسرارِ جان

 

هرچه ماموریتش در این جهان:

یافته آمد، به یک دم از نهان

 

بس که خوش‌اقبال و دردانه بُد او

از قدیمیّان بُد او؛ یک رزمجو

 

جمعِ "دستان‌ بر دعا" را وا نهاد

سوی ماموریّت خود برجهاد

 

نی پس آن احوالی از او آمد و

نی ز کس اخباری از او آمد و

 

رفت از انظار و چهره نو بکرد

چون درون-بیرون یکی: پیمانه‌گرد

...

...

 

صبر استاد ای جوان بی انتهاست

پر زنی، پرپر زنی، او کز خداست،

 

مینشیند پات، تا پیدا کنی

اصل جان خود که تا شیدا کنی

 

تا که فارغ گردی از جهل جهات

راهِ یک یادآوری، حی نی ممات

 

قدر استاد زمان خویش دان

وانه ونگاری* ورا بر خویش خوان

 

چون که او را خواستی او پیش توست

نی حکایت نی حدیث او خویش توست

 

نیمه‌شب باز آمده مشقی به مشک

خلق ناآرام و او: نه خیس و خشک

 

 

*ونگاری = ولنگاری

 

مثنوی9

  • مُشک

 

در خالیا بنشسته بود

بی‌دلهره جان‌شسته بود

 

در یار جان را رشته بود

از آدمی دل‌خسته بود

 

یارش ندا دادش: چه ای؟

چونی چرا؟ دل‌خسته ای

 

گفت‌اش: خدایا تو بگو

این آدمی، چون گفتگو؟

 

خندید و گفتش: "سهل گیر؛

راه و رهش از اهل گیر

 

یاری فرستادم تو را

بی دغدغه، بی ماجرا

 

خطّ تعالیمش ببین

برخوان و بی‌بیم‌اش ببین

 

هر رهرویی کو خوانده او

پیدا به جان دلداده او

 

هر آدمی را مرهمی

هر عالمی را همدمی

 

تنها همین راز است و بس

عاشق چو بر ساز است و بس

 

پیمانه را از یار جو

از یار ما، پربار جو"

 

گفت و به ناگه نیست شد

گویی جهان بر ایست شد

 

دل‌خسته در غوغا شد و

در لامکان پیدا شد و

 

آن یار جان طالب شد و

بس ماجرا جالب شد و

 

دیگر بسانِ هر زمان

پیمانه‌گردانِ جهان

 

آمد، بگفتا: هیس! و رفت!

این مشک در شد در شگفت!

مثنوی8

موسیقی zim – KatilKu

ببینیم و بشنویم در: آپارات | تلگرام | یوتیوب

 

  • مُشک


گفت: نامیرایی مردان حق

بعد مردن‌ها، تولدها بحق

 

نی چو مردم گیربند عقل دلق

دائما جان اسپرند، عینا چو خلق!

 

غرقه در موسیقی و انوار حق

بی خود از خود ساقی و ابزار حق

 

تک به تک از خالقان جمله نهان

در تعهّد، رازدار و سخت‌جان

 

کو به کو رفتند و چون دریا شدند

عشق‌افشان خادم رویا شدند

 

در درون انجام فرمانهای دوست

در برون هم امر و اجراهای اوست

 

از سنن، آداب و هر عن کنده‌اند

هر چه خلق عاشق، به دور افکنده‌اند

 

نازنین! گر طالب عشق حقی

تَرک! قالبهای گلنوش و تقی

 

هر چه آئین‌ها قوی‌تر، خرتری!

وانه این اسباب، ورنه آخری!

 

تا به کی در آی و شد در این جهان؟

پر بزن! پرواز! نه؟! باشد! بمان!

 

هر چه این شیرین‌بیان فریاد کرد

نی برای خلق، ماه‌اش شاد کرد

 

مُشک طنّازی برای ما نمود

آتشش افزود در کشف و شهود

مثنوی6

موسیقی کلاسیک An Artist's Life
بشنویم در: آپارات  -  تلگرام

  • مُشک


شمشیرزنی خسته اسباب سفر بسته

در عشق خدامردان بر هر خطری جسته

 

گاهی پی نیشابور گاهی ره گرگان برد

گاهی اثری، آخر، سر را به گریبان برد

 

دانست خدامردان اینگونه نباید یافت

جز خدمت و خلقیدن آن راه نشاید یافت

 

هانجا که بودش بنشست چون نکته‌ی حق دریافت

تسلیم به ماه او، شمشیر منم برتافت

 

برخاست سوی کاری، بی‌نام‌ونشان باری

حق راه ببردش تا، یک دهکده، انباری

 

مشغول به کاری سخت، خوابش ته آن انبار

روبید و زدودش گرد، با میل نه از اجبار

 

انبار درخشان شد بعد از دو سه روزی چند

شمشیرزن ما نیز، راضی، پرفروزی چند

 

آمد چو برون زانجا دیدش همه جا زیبا

پیری به سر ره دید گندیده و نازیبا

 

قدری به تامل شد، ناگه به درون آگه:

"آن پیر ز شیطانان، شمشیر! سرش کوته!"

 

آن پیر که زیبا بود در ظاهر و عن‌باطن

شمشیرزن ما دید آن باطن متعافن

 

مجرا به کفایت بود ای مشک هنر کردی

شمشیرزن ما شد در راه خدامردی

مُشک


مثنوی5

بهترین های چایکوفسکی - موسیقی کلاسیک Tchaikovsky

بشنویم در: آپارات  -  تلگرام

 

  • مُشک


به گاهی که آمد یک از صد هزار

بزد آتشی ناگهان کارزار

 

چو خلقی به آتش تماما بسوخت

ز خاکسترش عاشقی برشکوفت

 

که آتش به هر عصر از دیرباز

به بیرون مخرّب، درون عشق‌ساز

 

هر آنجا به حق شعله‌اش برکشید

یکی مشتعل‌عاشقی قد کشید

 

هر آن روح عشقش به حق فهم کرد

همان شعله دورش ز هر وهم کرد

 

نگه داشتند عاشقان تش به جان

به خلق و به تسلیم، با هر بیان

 

که جز آفریدن چطور عاشق است؟

به خدمت فقط آتش‌اش لایق است

 

بلی! سخت بودست و هست این وصال

هزاران یکی ماند در راه آن متّعال

 

همین هست و بوده ازل تا ابد:

عروج و سقوط هر آن در جسد

 

مگر عاشقی جانسپار و خموش

که صوت حقش دم به دم کرد نوش

 

هر این مشک مجرا بشد تاکنون

نفهمید مجرا شدن هست چون

 

رهی سخت و طولانی و دردناک

که یک روح آید برون از مغاک

مُشک


مثنوی4


موسیقی کلاسیک  Come ye sons of art (Henry Purcell)

بشنویم و ببینیم در: آپارات  -  تلگرام

  • مُشک

 

رهرویی آرام اما پرخروش

روزگاری در لباس می‌فروش

 

درس‌ها آموخت در آن زندگی

تا که بگذشتش ز دام مردگی

 

بعد شد در کسوت شلغم‌فروش

تجربت فهمید با جان خموش

 

پس سکوتش شد اجین با جان او

هم سکوتش داد آب و نان او

 

در تلاطم‌های آن نقش جدید

خالقش جز رشد او چیزی ندید

 

حال وقت آزمون سخت بود

تاجری دین‌دار و نیکوبخت بود

 

در تجارت شهره بین مردمان

مال و اموالش به ظاهر در امان

 

تا که روزی نوبت دردش رسید

باختش چون موعد نردش رسید

 

غرقه در دنیای پست خنده‌دار

آزمون بد باخت حق کردش به دار

 

جمله مال و مکنتش در لحظه‌ای

شد ز دستش گشت او بیچاره‌ای

 

شکر نعمت، هرچه باشد، واجب است

هرچه داری تو،بدان: او صاحب است

 

قدر دان و باش تسلیم حضور

تا تو را در دم بپیراید به نور

 

باز آمد ماجرایی، نقل گشت

مُشک شد حیران رها از عقل گشت

 

مثنوی1

 

آلبوم کامل Valtari از Sigur Ros

بشنویم در: آپارات - تلگرام

  • مُشک