حال عشّاق در این دایره دیگرگونست
جان عاشق به تب وصال او گلگونست
هر چه عاشق به سکوت اما صحبت بسیار
جملگی رقصکنان ندای او اینگونست
آهنگ زیبای Imen Mehrzi - Mahboubi
بشنویم در: آپارات - soundcloud - تلگرام
حال عشّاق در این دایره دیگرگونست
جان عاشق به تب وصال او گلگونست
هر چه عاشق به سکوت اما صحبت بسیار
جملگی رقصکنان ندای او اینگونست
آهنگ زیبای Imen Mehrzi - Mahboubi
صبر و تسلیم و سکوت در امتزاج
عاشقش زان پس نبود آتشمِزاج
خدمت
پیوسته با صبر و سکوت
نیست شد نام و نشانش احتیاج
در نیمهشبان به آفتابی؟ هرگز!
در وادی او تو پرشتابی؟ هرگز!
عشق و نظرش تو بازتابی؟ هرگز!
این عقل توان که برنتابی؟ هرگز!
در
ظلمت شب چراغی افروخت
آن ماه که ناتمام میسوخت
از هر چه بُدَش نثار میکرد
تا عاشق حق توشهای اندوخت
موسیقی بشنویم: معبد سکوت /Deuter - Temple of Silence / Ambient
در
کارزار هستی
پیمانه زن به مستی
رقصان به آتش و خون
وا
نه تو خودپرستی
هر چه ساکتتر در اسرار خدا
میدهد حق بیشتر از آن ندا
هر چه بالاتر روی تو کو به کو
میشود پررنگتر کوه از صدا
گر چه پرنورند اما ظرف تو
درک خواهد کرد آن یکیک جدا
صبر و عشقت شد کلید وادیاش
در بگردیدن به ره همچون گدا!
خدمتش، پیوسته، بیچونوچرا
این چنین شد کل عالم همصدا
باز این مشک آمدش در هویوهای
آتشی زد عاشقان را، بیصدا!
فارغ ز مذکّر و مونّث، روح است
هم روح در عالم خدا ممدوح است
از حس و هوس گذشته و پیوسته:
در وادی روحالقدس او مشروح است
از بیخودی و عاشقیاش بود که یافت:
جز خدمت حق همارهاش مذبوح است
سرخوش ز وصال و خدمتش، آگه شد
که هرآنچه غیر از آن، مطروح است
پس پر زد و برتاخت به خدمتش مدام،
زین گونه دمادم به رهش مجروح است!
ای مُشک، تو نی شدی به آوای رموز،
زین روست که دروازه به تو مفتوح است
نقش او چون دگران در بیرون
بیمثل در روح در وقت درون
همه جا خدمت حق در همه حال
عارفش، ورای این عقل زبون
مُشک
بیهیاهو
در بیرون، در لباس مردمان، در نقشهای مختلف، چون همه؛
پرهیاهو
در درون، بیلباس، در قامت روح، چون هیچ کس؛
عارف چنین است.
مُشک
نینوایش جان عاشق میگداخت
غیر عاشق هیچ کس جانی نباخت
در تسلسل گشت عالم از صدا
ورنه در عالم کسی خلقت نساخت
مُشک
موسیقی بشنویم: artArvo P | موسیقی کلاسیک معاصر از آروو پارت
عاشقان را لامکان دیدار شد
جملگی را عشق حق در کار شد
عشق بود و وادی سرگشتگی
یکبهیکشان در دمی بر دار شد
محشری، خون، ریسمانی، آتشی
عاشقش بر خدمتاش دیندار شد
بر لب تیغ ار که او رقصی کند
این بهاش، از عقل و تن بیدار شد
باز گویم وصف حال خادمان
هیس ای مشک عالمی هوشیار شد